هلیاهلیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

خورشید من

کتابخوانی

هلیا جونم یه کتاب داره به اسم خنده ملوس  . شکلها رو با هم می بینیم و من براش می خوونم . روی صندلی غذا نشسته و غذا دهنش می کنم . به صحفه ای می رسیم که بالای صحفه فقط تصویر چند تا کفشه  اشاره به کفشی که پاشنه داره می کنه و بی وفقه می گه کش مامان ...      ...
15 بهمن 1391

سفرنامه پاییز 91

دلم پاییز اصفهان را می خواهد اما با هلیایم . گلدانه بهشتم . دختری که بارها به یادش و به شوق دیدارش به اصفهان رفتم زجر و انتظار کشیدم و از درون شکستم . این برگهای پیاده روها این هوای سرد اما خوش پاییزی را فقط اصفهان زادگاه دخترم دارد. شهری که در آن با مهر مادری مانوس شدم ! جایی که دوستش دارم همچون زادگاه خودم . مشتاق دوم . خ آپادانا بیمارستان مهرگان شریف واقفی پل بزرگمهر آن لهجه دلنشین مردمش همه را خاطره دارم . عزم اصفهان می کنم بازهم سفرمان مادر و دختریست . موقع رفتن عشقم پدر دخترم در پس شیشه سالن انتظار ایستاده و خیره خیره ما را بدرقه می کند . خدایا این دلتنگی این زجر عشق تا کجا پیش می رود . دلم بی تابش شده . دل فرمان برگشت می دهد اما عق...
14 بهمن 1391

اندکی برای دلت بودن

اشتباه نکنم از زمان بدنیا آمدن هلیا یک یا دو بار بیشتر نشده که بدون هلیا بیرون رفته باشیم . به دیدار خانواده همسرم رفتیم . هلیا از نوزادی در آمده و کودک نوپایی شده است . خانواده تشنه بودن با هلیا و ما محتاج دقیقه ای تنها دست در دست هم قدم زدن به گردش رفتن هستیم . چه جایی بهتر از مکان  شروع زندگیمان ! دوباره کبوتر می شویم و به حکم دو کبوتر جوجه امان را در آشیان به امانت نهاده و به کوچه پس کوچه های خاطراتمان بال میگشاییم . به دیدار دوستان قدیمی می رویم . ساعات خوبی را سپری کردیم هر پدر و مادری نیاز دارد چند ساعتی در ماه بدون کودک خود به گردش برود به پیاده روی برود .. به همه پدرها و مادرها توصیه می کنم سا...
14 بهمن 1391

دیالوگ

مکالمه ناهار امروز ما .. بابا - هلیا عزیز دلم چه خبرا بابا قربونت بره هلیا - بابایی آب اده بابا - چشم دختر گلم هلیا - قهقه سر می دهد آب می خورد البته یقه بلوزش! لبانش  را جمع می کند آنها را بدون صدا باز و بسته میکند مامان - هلیا حرکت لب ماهی را نشان می دهد بابا - از کجا می فهمی حرکت لب ماهی را انجام میدهد ؟ مامان - امروز در راه بازگشت به خانه قصه ماهی را برایش  گفتم و حرکت لب ماهی را برایش انجام دادم ! هلیا - بابایی ! دوباره نشان دادن حرکت لب ماهی بابا - قهقه می زند هزار باره به قربانش می رود... پی نوشت فردا هلیا را به مغازه  آکواریوم فروشی می برم   ...
14 بهمن 1391

12دی

هوای زیبای دی ماه جنوب ما را به هوس می اندازد تا ناهارمان را در کنار ساحل بخوریم . دخترمان  هم از خودمان لیلی تر!  اندکی زیر پرتو خورشید دراز می کشیم حرکت ابرها را می بینیم از سکوت از صدای موجهای دریا آرامش کسب می کنیم . خوشبختی همین لحظه هاست همین لحظه ایی که می تواند بد باشد یا خوب . همین لحظه ایی که متوجه کلمه جدید دخترت می شوی . مرده بیان احساستم هلیا. ... فدای نکوووووو گفتنت ..   پدر استراحت می کند و ما دو رفیق دو دوست دو همبازی به کارمان بازیمان مشغول می شویم اما هلیا بازی می کند و این بار فقط تماشایش می کنم حرکاتش را نگاهش را زیر نظر می گیرم دقتش مرا می کشد... نیم ساعتی خاک بازی و بعد کن...
14 بهمن 1391

زنگ بازی

این سنگهای هلیا همه جا هست زیر مبل توی کابینت توی کشوها . راه حلش دو استکان می باشد اولا نظم خانه برقرار میشود . دوما با پر و خالی کردن هماهنگی چشم و دست به وجود می آید سوما حس شنیداری را آماده یادگیری موسیقی می کند .  ... این هم پر و خالی کردن ... ...
14 بهمن 1391

آموزش دیداری رنگ سبز

این گل چهره این عزیز مادر می خواهد دنیا را ببیند بشناسد ما هم کمکش می کنیم همه رنگهای سبز همه چیزهای سبز را نشانش می دهیم فقط نشانش می دهیم اما نمی پرسیم این چه رنگیه ؟ امتحان و سوال گرفتن در آموزش ما جایی ندارد ! این هم نتیجه اش ... و بعد در بین وسایلش حیوان سبز را بر می دارد نازنینم امیدوارم بختت بهار عمرت و زتدگیت  همیشه سبز باشد ... ...
14 بهمن 1391

یادگیری شمارش اعداد

١ و ٢ و ٣ زنگ مدرسه ٤ و ٥ و ٦ هلیا عزیزه ٧ و ٨ و ٩ هلیا ملوسه هلیا قشنگه هلیا نانازه مامان دوستت می داره ١ و ٢ و ٣ فردا تعطیله ٤ و ٥ و ٦ می ریم به بازی ای دختر نانازی ... ( دختر نازم با بابا رفتی پارک . منم دارم غذای مورد علاقه بابا رو درست می کنم خیلی دلم برات تنگ شده دستمالکت رو بو می کنم و بیشتر دلتنگت می شم خوب بعضی موقعا هم لازمه با بابا تنها باشی دوستت دارم عزیزترینم  )
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خورشید من می باشد